صفحه شخصی شهاب مظلوم   
 
نام و نام خانوادگی: شهاب مظلوم
استان: اصفهان - شهرستان: کاشان
رشته: کارشناسی ارشد عمران - پایه نظام مهندسی: دو
شماره نظام مهندسی:  20-300-03453
تاریخ عضویت:  1388/12/25
 روزنوشت ها    
 

 داستان ناپلئون و مرد پوست فروش بخش عمومی

5

به هنگام حمله ی ناپلون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی ازآن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند. ناپلون به طور اتفاقی از سواران خود جدامی افتد و گروهی از سربازان روسی دنبال او می روند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می پردازند.
ناپلون که جان خود را در خطر میبیند پا به فرار می گذارد و سرانجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی میشود او با مشاهده ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس های بریده بریده فریاد می زند: "کمکم کن جانم را نجات بده کجا می توانم پنهان شوم؟"
پوست فروش می گوید: "زود باش بیا زیر این پوستینها" و سپس روی ناپلون مقداری زیادی پوستین می ریزد. پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که سربازان روسی شتابان وارد دکان میشوند و فریاد زنان می پرسند:"او کجاست؟ ما دیدیم که او امد تو."
سربازان علیرغم اعتراضهای پوست فروش، دکان را برای پیدا کردن ناپلون زیر و رو میکنند. انها تل پوستین ها را با شمشیرهای تیز خود سیخ میزنند اما او را پیدا نمی‌کنند سپس راه خود را می‌گیرند و می‌روند. ناپلون پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستینها بیرون میخزد.در همین لحظه محافظان او از راه میرسند. پوست فروش رو به ناپلون کرده و محجوب از او میپرسد:"ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما میکنم اما میخواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه ای بعد اخرین لحظات زندگیتان است چه احساسی داشتید؟"
ناپلون قامتش را راست کرده و در حالی که سینه اش را جلو میداد خشمگین میغرد:"تو به چه حقی جرات میکنی که همچین سوالی از من بپرسی؟ سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم کرد."
محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود میبرند و کنار دیوار چشمان او را میبندند. پوست فروش نمیتواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباسهایش را در جریان باد سرد میشنود .او برخورد ملایم باد سرد بر لباسهایش و خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس میکند . سپس صدای ناپلون را میشنود که پس از صاف کردن گلویش به آرامی میگوید: "آماده...هدف.. ."
در این لحظه پوست فروش با علم به اینکه تا چند لحظه ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد احساسی غیر قابل وصف سرتا سر وجودش را در بر میگیرد و قطرات اشک از گونه‌هایش فرو می غلتد پس از سکوتی طولانی، پوست فروش صدای گامهایی را می شنود که به او نزدیک می شوند. سپس نوار روی چشمان پوست فروش را بر میدارند. پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود ناپلون را میبیند که با چشمانی نافذ و معنی دار چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او می نگرد. آنگاه ناپلون به سخن آمده و به نرمی میگوید:"حالا میفهمی که چه احساسی داشتم ."

شنبه 11 دی 1389 ساعت 11:08  
 نظرات